ناتمام




Tuesday, May 04, 2004
 
اينجا ديگه رسماْ تعطيله. ميتونين مطمئن باشين ديگه يک کلمه هم اينجا نوشته نميشه!




Thursday, October 09, 2003
 
اينجا ديگه رسماْ تعطيله. ميتونين مطمئن باشين ديگه يک کلمه هم اينجا نوشته نميشه! حداقل تا ۴-۵ سال ! کامنت ها رو هم بر ميدارم که نياين دعوا که چرا رفتي! ربطي به تمام و ناتمام شدن و اين حرفها نداره اين دفعه! احتمالاْ اون نيمه مرده ديگه نيمه مرد نيست . يک سال ! دوستش داشتم که تا حالا نوشتم. هنوز هم دوستش دارم. ولي تاريخ انقضاش يک سال بود. موفق باشين



 
از فردا شروع ميکنم.
از ديروز شروع کردم.




Wednesday, October 08, 2003
 
دیگه از خودت که کمتر نیستی که!!!




Monday, October 06, 2003
 
۱۴ مهر ۱۳۸۲
۱۴ مهر ۱۳۸۲
۱۴ مهر ۱۳۸۲
ميگذره. ميگذره . ميگذره.
کاشکي گذشت زمان نسبي نبود. يعني موقعهايي که خوش بودي اونقدر سريع نميگذشت و موقعهايي که نبودي اينقدر کند.
نفس بکش! يالا! سريعتر! بيشتر! وقتي به جايي رسيدي که ديگه بهت فرصتي نميدن ، نگي نگفتي .
الان داري به اندازه يه انسان از اکسيژن دنيا استفاده ميکني. کم نيست؟ زياد چطور؟
هيچوقت نتونستم قضيه عادل بودن بودن خدا رو اونطور که بايد باور کنم. هيچوقت. وقتهايي که به بهانه رحيميتش يا علمش عدلش رو ماسمالي ميکنه رو دوست ندارم. شايد مزه زندگي باشه همين کاراش!
چرا بعضي موقعها اونقدر نامرد ميشيم که سر خودمون هم کلاه ميذاريم؟




Sunday, September 28, 2003
 
باز هم مهر (با چند روز تاخير) يادي از خاطرات
دبستان بودم. سالهاي اولش. تو يه ربع پياده راهي که تا رسيدن به خونه هر روز بايد ميرفتم چه اتفاقايي که نميافتاد. چه روزهايي بود. يادش به خير. از مدرسه که تعطيل ميشديم بايد هفت خوان رستم رو پشت سر ميگذاشتيم تا به خونه برسيم! اولش که نزديک مدرسه يه باغ بزرگ بود. با يه خونه قديمي متروکه گلي. خيابون هم خيلي خلوت بود. يادم نميره وخصوصاْ روزهاي امتحان که زودتر تعطيل ميشديم با چه ترس و لرزي از جلوي باغ رد ميشدم! بچه ها ميگفتن يه يارو تو اين باغه هست که بچه ها رو ميبره ميکشه کليه و اعضاي بدنشون رو ميفروشه. تو همون عالم چه روزهايي که (به خيال خودم) جنازه بچه خوني آويزون رو به درهاي اون خونه نديدم! بچه ها چقدر ساده هستند ... بعدش که اين مرحله رد ميشد ميرسيديم به درختهاي عرعر. درختهايي که برگهاشو مثل گل با هم ميکنديم و با ترکش شمشير بازي ميکرديم. تو بهارها از اون گياههايي که به لباس ميچسبند هم بود :) . مغازه ها ! آرزوي يه لواشک! از اونايي که با پلاستيکشون ميجويديم. چقدر خوشمزه بودن اگه يه وقتي يه پولي به دستمون ميرسيد يه دونه ميخريديم! تازه ، يه مغازه کشف کرده بودم لواشک ميفروخت دونه اي يه تومن. مزه لواشکهاي اونروزها هنوز زير زبونمه. خوان بعدي اتوشويي بود. اتوشويي که هميشه و مخصوصاْ زمستونها روي بخارش که از ميله هاي روي جوب در ميومد واي ميساديم. تو برف چقدر مزه ميداد. بعدش ميرسيدم به ساندويچ کالباس ۱۰ تومنيه! اينم از شاهکارهاي کشفياتمون بود. ساندويچ دزدکي خوردن. اونم کالباسي که بي شک بدترين نوع کالباس بود! ولي مزه اون وقتي تو راه مدرسه خورده ميشد ... نميشه گفت! بعدش يه سرازيري بود. سرازيري اي که وسطش يه پاسگاه بود ، يه دکه هم داشت دم درش که هميشه توش يه سرباز وايساده بود با از اون تفنگها که نوکش نيزه داشت (که بعدها خونديم اسمش کلاشنيکفه!) واي واي واي. بعضي روزا که خجالت اجازه ميداد و به اون سرباز صفري که اونجا وايساده بود سلام ميکردم ،چه ذوقي ميکردم وقتي جواب سلامم رو ميداد! انگار خيالم راحت ميشد که يارو به جرم گناه نکرده بهم شک نميکنه تا وقتي که رد شدم از پشت خنجرش رو فرو کنه تو قلبم. انگار همه دنيا رو بهم ميداد وقتي جواب ميداد و انگار مهمترين شخصيت جهان جوابم رو داده بود! و جالب بود برام اينکه همشون جواب سلام يه بچه رو ميدادند، بدون استثنا. آخه آقا پليسها بايد اخمو بودن :) زمستونها تو برف از سرازيريها پايين رفتن هم عالمي داشت. يادش به خير. يه ربع مسير پياده.



 
امروز چند تا مطلب خنده دار تو روزنامه خوندم! داشتم ميمردم از خنده! گفتم حيفه که شما هم اين مطالب خنده دار رو نخونين!
اوليش که خيلي خنده دار در مورد پيام تبريک دانشگاه استنفورد آمريکا براي دانشگاه شريف خودمونه! دليلش؟ خوب معلومه ديگه! از قول ياس نو : « در سال ۱۳۸۲ از مجموع پذيرفته شدگان آزمون دکتراي برق اين دانشگاه ، بيشترين تعداد را دانشجويان ايراني دانشگاه شريف با تعداد ۱۵ نفر به خود اختصاص داده اند! اين اولين بار است که از يک مليت اين تعداد حتي بيش از خود آمريکايي ها پذيرفته شده اند! » خيلي خنده دار بود نه؟ من که مردم از خنده!
تازه کجاي کارين! يه موضوع خنده دار ديگه هم هست! يه جشنواره اي هست به اسم اسکار ! احتمالاْ ميشناسينش! ديگه بهتون معرفيش نميکنم! اونوقت يه فيلمي هم هست يه اسم طلاي سرخ! که يه بابايي به اسم جعفر پناهي ساختتش (احتمالاْ اسم فيلم دايره از اين بنده خدا رو شنيده باشين!) اين مرتيکه اسکار يه قانوني داره که ميگه هر کشوري بايد يه فيلم معرفي کنه براي مسابقه و اين فيلم بايد حداقل يه هفته تو کشور خودش اکران عمومي شده باشه ! يه کشوري هم هست به اسم ايران! خداوکيلي خيلي جاي باحاليه! سرشار از وقايع خنده دار! وقايعي که ديگه اينقده عادي شده براي مردمش که ديگه به هيچ کدوم از اونا نميخندن! ميگفتم! تو اين ايران ، به اين فيلم مجوز پخش داده نشده! باز خوبه سازندش الان تو انفرادي آب خنک نميخوره! البته زياد هم عجيب نيست! حتماْ فيلمش زياد سياسي نبوده! يا اينکه تو ايران نيست. بگذريم! يه کمپاني اي هست که امريکاييه! اين کمپاني ناز خوشگل مسئول پخش اين فيلم تو آمريکاست! نکه اين فيلم مسخره تو چند تا جشنواره جايزه گرفته ، يارو احمق فکر کرده بلانسبت فيلم خوب بوده!!! زده امتياز پخش رو خريده! رئيس کمپاني يه جورايي ديده اگه فيلمي که مسئول پخششه اسکار ببره چي ميشه! بنابراين با حماقت خاصي نامه نوشته به مسئولاي اينکارا تو اون کشور باحاله! گفته اين فيلم اگه تو اسکار شرکت کنه احتمالش هست که کانديداي جايزه بشه ! جون مادرتون بياين يه هفته اين فيلم رو تو کشورتون اکران کنين! يه تيکه از نامش هم باحاله : « هر چند تاريخ سينما ثابت مرده است هيچ فيلمي براي هميشه در توقيف نخواهد ماند. اگر سالهاي بعد فيلمهايي مثل دايره و طلاي سرخ امکان حضور در اسکار را بيابند و کانديدا شوند آيا جز شرمندگي و شرمساري براي مسئولان چيزي باقي خواهد ماند يا خير؟ در وضعيت فعلي به نظر ميرسد که تنها راه خلق موقعيت تازه اي براي سينماي ايران دخالت مسئولان بالاتر همچون وزير ارشاد و يا حتي رئیسي جمهور باشد! » اگه سينماي ايران اسکار بگيره که خيلي جوک ميشه! چه نامه هاي خنده داري آدم اينروزا ميبينه! به نظر من که يارو کور خونده!!! مگه نه؟




Sunday, September 21, 2003
 
اونقدر احمق هستم که اگه قرار باشه یه روزی بین عقل و احساس يکی رو انتخاب کنم, تو انتخاب عقل شک نکنم! شما چی؟




Wednesday, September 17, 2003
 
آقاي بهزاد نبوي : «در هيچ کشور جهان سومي نمونه اي ديگر را مانند ايران نميتوانيد پيدا کنيد که يک جناح سياسي بتواند در برابر جناح ديگري که همه چيز را در اختيار دارد اين گونه ايستادگي کند.» (روزنامه شرق ۲۵/۰۶/۸۲)

آقاي محمد خاتمي : « همواره گفته ام به افراد دل نبنديد ، اين خود شما هستيد که تصميم ميگيريد.» (روزنامه شرق ۲۵/۰۶/۸۲)

دارم کم کم دوباره به اين نتيجه ميرسم که بايد تو انتخابات مجلس شرکت کنم! بستگي به کار مجلس و خاتمي تو اين ۵ ماه مونده تا انتخابات هم داره البته. دارم کم کم ميپذيرم که براي بدست آوردن هر چيز با ارزشي زمان و صبر لازمه . حتي با وجود اينکه کسي مثل خاتمي نتونسته باشه همه انتظارات منو بر آورده کنه هم نبايد هدف رو فراموش کرد . اين مسئله در بدترين حالت ميتونه کوتاهي اون شخص باشه (به نظر من خيلي جاها درست عمل کرده) . نبايد احساسي برخورد کرد . ما چند تا راه حل بيشتر نميتونيم فرض کنيم ، اينکه امريکا همين الان بياد نجاتمون بده (اصلاْ برام قابل قبول نيست) ، به عقيده من هزينش برامون خيلي بيشتر از اينه که مثلاْ خودمون بتونيم ساختار قدرت و زيربناهاي مشکل دار کشورمون رو حتي تا ۲۰-۳۰ سال ديگه اصلاح کنيم . راه اصلاح هم اصلاْ انقلاب نميتونه باشه ، چون همه ساختارهاي موجود رو خراب ميکنه و علاوه بر اون دوباره همين آشه و همين کاسه. پس بايد صبر کرد .... صبر و رفتار عاقلانه و نه حتي اعتماد عجولانه و احساسي به افراد بي برنامه با ظاهر دلفريب. با ناميدي چي رو ميشه درست کرد؟



 
یک ناتمام خوب ناتمامیه که همیشه ناتمام بمونه!وگرنه ديگه ناتمام نيست که!



 
داشتیم آرشیو یه بنده خدایی رو میخوندیم دیدیم هر چی ما داریم مینویسم رو اون سالها پیش نوشته! کلی شرمسار شدیم.به خدا تقلب نبوده ! تازه ديدمشون!




Monday, September 15, 2003
 
حتماْ ۵۰۰ بار اين نامه هاي بچه ها به خدا رو ديدين. منم ديده بودمششون. اين يکي رو که اينجا نوشته هنوز نديده بودم! به نظرم سوال به جاييست! : « تو چطور تونستي بدوني که خدا هستي؟ »

اغلب وقتي تنهام مينوسيم و اصولاْ نوشتنم ميياد! اين چند وقته تنها نبودم و سرم خيلي شلوغ بود براي همينه که ننوسته بودم. خلاصه اينکه بدونين وقتي اينجا رونق ميگيره يعني اونجا زياد سر حال نيستم و وقتي اونجا سر حالم اينجا زياد نمينويسم! همون داستان قديمي هر کي از دنياي مجازي دور شد بدونين داره به دنياي حقيقي نزديک ميشه خودمونه!!! اين نوشته آخرم هم خيلي ياس انگيز ناک بود ! از همينجا تکذيبش ميکنم! وحيد، يکي از دوستاي گلم هم گفته « قبلنا نوشته هات با کلاس تر بود!!! حالا درپيتي شده!» چه ميشه کرد! انحطاط که شاخ و دم نداره! اصلش پادشاه ها هم همينجوري دچار انحطاط ميشدن! حکومت اينجا هم شايد در حال اضمحلال باشه‌ (اين کلمه قلمبه سلمبه هه رو نميدونم درسته يا نه! حال داد نوشتمش !)



 
آرشيو ماهانه

 
ناتمام